˙·٠•●❤**❤جملات عاشقانه زیبا❤**❤●•٠·˙

سخن عشق

1354130798991 در کوچه باد می وزد

 

 

در کوچه باد می وزد

 

تن مرده برگ های پاییزی همچو من

 

چه بی پروا رقص شبانه گذر را می طلبند

 

باران ارام ارام بر خشت دیوار فرسوده این عشق دستی می کشد

 

و خاطرات خنده هایت را در ذهنم زنده می کند

 

شب است,یادت دل خسته ام را پر از بهانه ها می کند

 

و کلامم در دام دلتنگی ها بغض نا تمامی می شود

 

تصویر نگاهت مرا پر از غم دیدار می کند

 

در کوچه باد می وزد

 

تمام حادثه از چشم ترم بر ورق احساس می ریزد

 

و صدای تزویر غلط بودنت در گوشم زنگ می زند

 

باد چه با شکوه لحظه ها را باز می خواند

 

شیشه پنجره اتاقم همچو چشم هایم خیس است

 

در کوچه باد می وزد

 

پاییز حکم حبس ابدیتی را به دستانم هدیه می دهد

 

که ان یاد تو در زندان قلب من است

 

تمام افکارم عطر تو گرفته است

 

و……….

 

زیباست,تمام غم هایم در دوری تو خلاصه شده است.

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 15:41 توسط هانیه| |

1353941462011 من و یک چتر

 

من و یک چتر دو نفر زیر باران
 

 

 

حالا هم باران می بارد
 

 

 

هم دل من!

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 15:37 توسط هانیه| |

درون من پرسه می زند

چیزی شبیه حس تنهایی

آنگاه که آغوش می گیرم

تمام دلتنگی هایم را

بجای تو

 

++ اینها که می نویسم ، مرثیه ست

برای دلی که دارد  در دستانم  جان می کـََنـَد

نه ؛ صبـــر کن  ...

اینها فاتحه  است 

++ درد میکشد بغض وقتی اشک هم آرامش نمیکند !!

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 15:35 توسط هانیه| |

دیگََـــَر هـَــواى بــرگـرداندنتـــ را نــَـدارم

هـَــرجـا کِـه دلتـــ مى خـــواهــد بُـــرو

فـقــط آرزو مـى کــُنــم

وَقتــى دُوبــاره هـَواى ِ مـن بــهـ ســـَرت زد

آنقــَدر آسمـان ِ دلتـــ بگــیرد کــِه ....

..بــا هـِـزار شبــ گــِـریـه آرام نگـــیرى

وَ اَمـا مــَن

بــَرکــِه نـمى گـــَردم هــــ ـــــــیچ وقت!!!

عَطـــر ِ تنـَــــم را هــَـم

از کـوچــــه هـای پشـــت سرم جمـــع می کنــم

کـهـ لـَــم ندهـــی روی مبــــل های "راحتــــی"

با خــاطــــِـــره هایـم قَـــدم بـــزنی!!!

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:دلتنگی,عاشقانه,ساعت 13:34 توسط هانیه| |

 

می نویسم ...

       در حالی که از تجدد

                     قطره هایت سرشارم

می نویسم...

       پایان ترین تورا

              در زیر سپهر

                     سرخ گونه ات

              ملالی نیست مرا

 

گر بگرد   یادت

              بی جسم شوم

هیچ غم نیست اگر

       در زمانت

              بی خود شوم....

هیچ...هیج ملالی نیست مرا

 

برگرفته از وبلاگ هنر آسمان

 

نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 10:25 توسط هانیه| |

می‌دونی"بهشت" کجاست ؟
یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب !
بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری.

 

نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:عاشقانه,ساعت 13:52 توسط هانیه| |

***&سنگ صبور&***
آسِـمــــآטּْ رآ مُـرَخَصْ مےْ کُنـَــمْ . . .

دیگــَـــرْ بــِهـ هـَـوآ نیــآزےْ نــَــــدآرَمْ . . .

تـُــو خـــُـــودْ رآ مِثــْــل ِ آســِـــــمـــآטּْ . . .

مـِثـْـل ِ هـَـوآ . . .

مِثـْـلِ نـــُــورْ . . .

پـــَهـْטּْ کـَردِه اےْ رُوےِ لـَحـْظـِهـ هــآےِ مـَـטּْ . . .

نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:عاشقانه,ساعت 19:45 توسط هانیه| |

http://asheganeh.ir/

عاشقت بودم و دیوانه حسابم کردی
آشنا بودم و بیگانه خطابم کردی
چه بگویم، که غم دل برود تا تو بیایی!

نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:عاشقانه,ساعت 19:38 توسط هانیه| |

سهراب : گفتی چشمها را باید شست !

شستم ولی.....

گفتی جور دیگر باید دید!

دیدم ولی.....

گفتی زبر باران باید رفت

رفتم ولی...

او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید

فقط در زیر باران با طعنه ای خندید

و گفت : دیوانه باران زده

نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:عاشقانه غمناک,ساعت 19:29 توسط هانیه| |

عکسهای عاشقانه ادامه مطلب


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:50 توسط هانیه| |

خالی تـر از سکوتـم ، از نـاسروده سرشارحالا چـه مانـده از من؟ یک مشت شعـر بیمـار ++

نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:غمناک,ساعت 18:41 توسط هانیه| |

 

متن های زیبا و عاشقانه

 

ديدی غزلی سرود؟
عاشق شده بود.
انگار خودش نبود
عاشق شده بود.
افتاد.شکست . زير باران پوسيد
آدم که نکشته بود .
عاشق شده بود

نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 13:45 توسط هانیه| |

نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:غمناک,ساعت 13:44 توسط هانیه| |


 

توهمون حس غریبی که همیشه با منی

تو بهونه ی هر عاشق واسه زنده بودنی

تو امید انتظاری تو دلای نا امید

مث دیدن ستاره تو شبای ناپدید

چه غریبونه گذشتن ، جمعه های سوت و کور

هنوز اما نرسیدی ، ای تجلی ظهــــور

...

با توام...با تو که گفتی ، تکیه گاه عاشقایی

میدونم یه دنیا نوری ، ساده ای...بی انتهایی

مث لالایی بارون ، تو کویر بی صدایی

تو خود عشقی میدونم ، ناجی فاصله هایی

...

توهمون حس غریبی که همیشه با منی

تو بهونه ی هر عاشق واسه زنده بودنی

تو امید انتظاری تو دلای نا امید

مث دیدن ستاره تو شبای ناپدید

عمریه دلم گرفته ، گله دارم از جدائی

غایب همیشه حاضر ، تو کجایی...تو کجــــــــایی...

تو کجـــــــــــــــــــــــ ـــایی...تــــــــــــــــ� �ــــــــــــو کجایی...؟

 

نوشته شده در 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:49 توسط هانیه| |

 

 

در میان شاخه ها

در  کنار برگها

نسیمی مینوازد چه غریبانه

شاخه ها  رقص کنان

برگها ناله کشان

به اواز نسیم مینگرند

چه غریبانه مینوازد

گنجشکها میخوانند

از غم غریبانه خویش

از دل پر پهانه خویش

و چنان مینالند

برگها از به پایان رسیدن عمر خویش

یکی برگ زرد و پژمرده

می افتد از شاخه جدا

چه غریبانه مرگ خویش را میبیند

چه غمناک است برگ از شاخه جدا افتاده

اری همه برگها زرد و پژمردن

دیگر این درخت برگ و باری ندارد

او مانده و چند شاخه از برگ جدا افتاده

 اری پاییز میرسد چه غمگین !!



نوشته شده در 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:49 توسط هانیه| |

 

 

در بوته زار غم

گلی خشکیده

بر دل خاک افتاده

در پی یک قطره اب

تا با ان دوباره جان بگیرد

پر است از اندوه

خورشید سوزان می تابد

بر روی ان گل خشکیده

و نسیمی ملایم

گل خشکیده را با خود می برد

شاخه ای به تماشا نشسته

از غم خشکیدن گل

برگ و بارش ریخته

سر خمیده به غم ان گل مینگرد

در دل ارزوی باران دارد

غم خویش را فراموش کرده

با سایه خود

گل را در اغوش میگیرد

گل خشکیده دیگر نایی ندارد

مرگش را می بیند

ولی هنوز امید به باران دارد 

 با شاخه از درد خویش میگوید

دیگر ارام ارام

در اغوش شاخه

جان می سپارد

هوا دلگیر میشود

ابرها غرش کنان

به مرگ گل می نگرند

و ارام ارام اشک می ریزند

قطره های باران

می چکد بر روی گل خشکیده

ولی دیگر ان گل

جان سپرده

در اغوش شاخه ای سر خمیده

همه جا دلگیر میشود

ابرها می بارند

از مرگ طبیعت

و ارام ارام از انجا

دور می شوند

 

نوشته شده در 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:49 توسط هانیه| |

http://images.persianblog.ir/578333_QcXPIDzT.jpg

 

 

پر از بغضم

سکوتم ناله ای از فراق

صدای التماسم

قصه تلخ اشتیاق

دوباره شکوه از

روزگار دارم

دوباره درد دل با

دل ناسازگار دارم

وجودم در تب و تاب

خیالم  از پر از اضطراب

سراپرده نقش تو

می اید هر لحظه در خواب

دوباره شکوه از

دل شکستنها

شکوه از

پژمردن گلها

شکوه دارم شکوه دارم

نیست کسی محرم رازم

می نویسم از

دوری و فراق

مینویسم از

نگاه  پر از انتظار

مینویسم از

گذشته حال اینده

از غبار اندوه

بر دل من جا مانده

شکوه ام قصه درد است

قصه ام شکوه از غمها

سوز دل از فراق یار

دلشسکته از مرگ  برگها

نوشته شده در 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:49 توسط هانیه| |

سلام ای تنها بهونه واسه ی نفس کشیدن

هنوزم پر می کشه دل برای به تو رسیدن

واسه ی جواب نامت می دونم که خیلی دیره

بذا به حساب غربت نکنه دلت بگیره

عزیزم بگو ببینمکه چه رنگه روزگارت

خیلی دوست دارم تو مهتاب بشینم یه شب کنارت

سر تو مهربونی بذاری به روی شونم

تو فقط واسم دعا کن آخه دنبال بهونم

حالم رو اگه بپرسی خوبه تعریفی نداره

چون بلاتکلیفه عاشق آخه تکلیفی نداره

نکنه ازم برنجی تشنه ام تشنه ی بارون

چه قدر از دریا ما دوریم بیگناهیم هر دو تامون

بد جوری به هم می ریزه من و گاهی اتفاقی

تو اگه نباشی از من نمی مونه چیزی باقی

می دونی که دست من نیست بازیای سرنوشته

رو قشنگا خط کشیده زشتا رو برام نوشته

باز که ابری شد نگاهت بغضتم واسم عزیزه

اما اشکات رو نگه دار نذار اینجوری بریزه

من هنوز چیزی نگفتم که تو طاقتت تموم شد

باقیش و بگم می بینی گریه هات کلی حروم شد

حال من خیلی عجیبه دوست دارم پیشم بشینی

من نگاهت بکنم تو تو چشام عشق رو ببینی

یادته من و تو داشتیم ساده زندگی می کردیم

از همین چشمه ی شفاف رفع تشنگی می کردیم

یه دفه یه مهمون اومد عقلم رو یه جوری دزدید

دل تو به روش نیاورد از همون دقیقه فهمید

اولش فکر نمی کردم که دلم رو برده باشه

یا دلم گول چشای روشنش رو خورده باشه

اما نه گذشت و دیدم دل من دیوونه تر شد

به تو گفتم و دلت از قصه ی من با خبر شد

اولش گفتم یه حسه یا یه احترام ساده

اما بعد دیدم که عشقه آخه اندازش زیاده

تو بازم طاقت آوردی مث پونه ها تو پاییز

سرنوشت تو سفیده ماجرای من غم انگیزه

بد جوری دیوونتم من فکر نکن این اعترافه

همیشه نبودن تو کرده این دل و کلافه

می دونم فرقی نداره واست عاشق بودن من

می دونم واست یکی شد بودن و نبودن من

می دونم دوسم نداری مث روزای گذشته

من خودم خوندم تو چشمات یه کسی این رو نوشته

اما روح من یه دریاست پره از موج و تلاطم

ساحلش تویی و موجاش خنجرای حرف مردم

آخ چه لذتی داره ناز چشماتو کشیدن

رفتن یه راه دشوار واسه هرگز نرسیدن

من که آسمون نبودم اما عشق تو یه ماهه

سرزنش نکن دلم رو به خدا اون بی گناهه

تو که چشمای قشنگت خونه ی صد تا ستاره س

تو که لبخند طلاییت واسه من عمر دوباره س

بیا و مثل گذشته جز به من به همه شک کن

من بدون تو می میرم بیا و بهم کمک کن

نوشته شده در 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:49 توسط هانیه| |

اين روزا عادت همه رفتن ودل شكستنه
درد تموم عاشقا پاي كسي نشستنه
اين روزا مشق بچه ها يه صفحه آشفتگيه
گرداي رو آينه ها فقط غم زندگيه
اين روزا درد عاشقا فقط غم نديدنه
مشكل بي ستاره ها يه كم ستاره چيدنه
اين روزا كار گلدونا از شبنمي تر شدنه
آرزوي شقايقا يه شب كبوتر شدنه
اين روا آسمونمون پر از شكسته باليه
جاي نگاه عاشقت باز توي خونه خاليه
اين روزا كار آدما دلهاي پاك رو بردنه
بعدش اونو گرفتن و به ديگري سپردنه
اين روزا كار آدما تو انتظار گذاشتنه
ساده ترين بهانشون از هم خبر نداشتنه
اين روزا سهم عاشقا غصه و بي وفاييه
جرم تمومشون فقط لذت آشناييه
اين روزا توي هر قفس يكي دو تا قناريه
شبها غم قناريها تو خواب خونه جاريه
اين روزا چشماي همه غرق نياز شبنمه
رو گونه هر عاشقي چند قطره بارون غمه
اين روزا ورد بچه ها بازي چرخ و فلكه
قلباي مثل دريامون پر از خراش و تركه
اين روزا عادت گلها مرگ و بهونه كردنه
كار چشماي آدما دل رو ديونه كردنه
اين روزا كار رويامون از پونه خونه ساختنه
نشونه پروانگي زندگي ها رو باختنه
اين روزا تنها چارمون شايد پرنده مردنه
رو بام پاك آسمون ستاره رو شمردنه
اين روزا آدما ديگه تو قلب هم جا ندارن
مردم ديگه تو دلهاشون يه قطره دريا ندارن
اين روزا فرش كوچه ها تو حسرت يه عابره
هر جا يكي منتظر ورود يه مسافره
اين روزا هيچ مسافري بر نمي گرده به خونه
چشاي خسته تا ابد به در بسته مي مونه
اين روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه
خلاصه حرف همه پر زدن و نموندنه
اين روزا درد آدما فقط غم بي كسيه
زندگيشون حاصلي از حسرت و دلواپسيه
اين روزا خوشبختي ما پشت مه نبودنه
كار تموم شاعرا فقط غزل سرودنه
اين روزا درد آدما داشتن چتر تو بارونه
چشماي خيس و ابريشون همپاي رود كارونه
اين روزا دوستا هم ديگه با هم صداقت ندارن
يه وقتا توي زندگي همديگر و جا مي ذارن
جنس دلاي آدما اين روزا سخت و سنگيه
فقط توي نقاشيا دنيا قشنگ و رنگيه
اين روزا جرم عاشقي شهر دل و فروختنه
چاره فقط نشستن و به پاي چشمي سوختنه
اسم گلا رو اين روزا ديگه كسي نمي دونه
اما تو تا دلت بخواد اينجا غريب فراوونه
اين روزا فرصت دلا براي عاشقي كمه
زخماي بي ستاره ها تشنه ياس مرهمه
اين روزا اشك مون فقط چاره ي بي قراريه
تنها پناه آدما عكساي يادگاريه
اين روزا فصل غربت عشق و يبدهاي مجنونه
بغضاي كال باغچه منتظر يه بارونه
اين روزا دوستاي خوبم همديگر رو گم ميكنن
دلاي پاك و ساده رو فداي مردم ميكنن
اين روزا آدما كمن پشت نقاب پنجره
كمتر ميبيني كسي رو كه تا ابد منتظره
مردم ما به همديگه فقط زود عادت مي كنن
حقا كه بي وفايي رو خوب هم رعايت ميكنن
درسته كه اينجا همه پاييزا رو دوست ندارن
پاييز كه از راه ميرسه پا روي برگاش مي ذارن
اما شايد تو زندگي يه بغض خيس و كال دارن
چند تا غم و يه غصه و آرزوي محال دارن
اين روزا بايد هممون براي هم سايه باشيم
شبا يه كم دلواپس كودك همسايه باشيم
اون وقت دوباره آدما دستاشون رو پل ميكنن
درداي ارغواني رو با هم تحمل مي كنن
اگه به هم كمك كنيم زندگي ديدني ميشه
بر سر پيمان مي مونن دوستاي خوب تا هميشه
اما نه فكر كه ميكنم اين كار يه كار ساده نيست
انگار براي گل شدن هنوز هوا آماده نيست

نوشته شده در 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:49 توسط هانیه| |

در کوره راه گمشده سنگلاخ عمر

مردي نفس زنان تن خود ميکشد به راه

خورشيد و ماه روز و شب از چهره زمان

همچون دو ديده خيره به اين مرد بي پناه

اي بس به سنگ آمده آن پاي پر ز داغ

اي بس به سر فتاده در آوش سنگ ها

چاه گذشته بسته بر او راه بازگشت

خو کرده با سکوت سياه درنگ ها

حيران نشسته در دل شبهاي بي سحر

گرياندويده در پي فرداي بي اميد

کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت

عمرش به سر نيامده جانش به لب رسيد

سو سو زنان ستاره کوري ز بام عشق

در آسمان پخت سياهش دميد و مرد

وين خسته را به ظلمت آن راه ناشناس

تنها به دست تيرگي جاودان سپرد

اين رهگذر منم که همه عمر با اميد

رفتم به بام دهر برآيم به صد غرور

اما چه سود زين همه کوشش که دست مرگ

خوش مي کشد مرا به سراشيب تنگ گور

اي رهنورد خسته چه نالي ز سرنوشت

ديگر ترا به منزل راحت رسانده است

دروازه طلايي آن را نگاه کن

تا شهر مرگ راه درازي نمانده است

نوشته شده در 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:49 توسط هانیه| |

بزار ببارم از دست این دل

بگم از درد این شکسته دل

درد من درد تموم عاشقاست

قصه من قصه شمعو پروانه هاست

قصه من قصه نابودی عشقه

قصه این دلی که طلسمه

ازکجای قصه بگم برات

از اول یا اخرش بگم برات

قصه این دلی که عاشق شده بود

یا این دلی که شکسته بود

قصه پروانه ای که سوخت

ولی باز عشقشو نفروخت

قصه اون مترسک عاشق تنها

کلاغ قصه کجاست اون شده تنها

یا قصه اون شاخه برگ خشکیده

که مرگ خودشو با چشاش دیده

قصه من قصه درده

تو دلم کسی جاشو پر نکرده

قصه جدایی و عشقونفرت

این بیت اخرو گفتم با حسرت


نوشته شده در 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:49 توسط هانیه| |

قطره قطره اشکام میباره عشقم از نبودن تو

چه جوری باور کنه دل رفتنو نبودنتو

دلم از غصه گرفته تو کجایی مهربونم

بعد تو اخه چه جور زنده بمونم

بعدتو نیست دیگه قلبم پناه بی پناهی

تو منو تنها گذاشتی نکردی حتی نگاهی

دلمو ساده شکستی ندیدی غم نگامو

چه اسون تنهام گذاشتی نشنیدی بغض صدامو

عروسیت مبارک عزیزم

ببین من دارم اشک می ریزم

برو خوشبخت شی الهی

تو بودی رفیق واهی

نبودی کنارم تو شب سیاهو تارم

رفتیو فراموش کردی یه روزی بودی تو یارم

عیب نداره عزیزم برو قسمتم همینه

قطره های اشکم مثل بارون رو زمینه

برو خوشبخت شی نبودی همراه خستگیهام

ندیدی عشقمو پا گذاشتی رو دلبستگیهام

دیگه تمومه کارم راه برگشتی ندارم

میمونم به پات همیشه چرا اینه روزگارم

همه چی دیگه تموم شد دست تو تو دست اونه

نفرینت نمیکنم اخه لعنت به این زمونه

قطره های اشکام جاری تو خاطراتم

تو همون روزایی که بودیم همیشه باهم

حالا تیغو رگو یه قلب خسته

میکشم رو رگهام با یه دل شکسته

اشکو خون جاری شده باهم تو دفتر خاطراتم

من موندم تنها با غمو عزا و ماتم

دل شکسته مونده تو حسرت دیدار

باز شده تنها این قلب خسته و بیمار

به امید دیدار نه چه دیداری؟تیغو میکشم رو رگهام

چشام شده تیره دیگه تمومه رویام


نوشته شده در 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:49 توسط هانیه| |

شب تیره و ره دراز و من حیران

فانوس گرفته او به راه من

بر شعله بی شکیب فانوسش

وحشت زده می دود نگاه من

بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند

در بستر سبزه های تر دامان

گویی که لبش به گردنم آویخت

الماس هزار بوسه سوزان

بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند

من او شدم ... او خروش دریاها

من بوته وحشی نیازی گرم

او زمزمه نسیم صحراها

من تشنه میان بازوان او

همچون علفی ز شوق روییدم

تا عطر شکوفه های لرزان را

در جام شب شکفته نوشیدم

باران ستاره ریخت بر مویم

از شاخه تکدرخت خاموشی

در بستر سبزه های تر دامان

من ماندم و شعله های آغوشی

می ترسم از این نسیم بی پروا

گر با تنم این چنین در آویزد

ترسم که ز پیکرم میان جمع

عطر علف فشرده برخیزد

نوشته شده در 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:49 توسط هانیه| |

******من کجا*******و******تو کجا********

 

باشه، قـــبول! من و تو با هـم فـــــرق داریم

فقط به رویاهـــایم دســـت نزن ...

باشه؟!

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:34 توسط هانیه| |


Power By: LoxBlog.Com